ششم
دیروز کمابیش به خیر گذشت و الان این منی که اینجا نشستم از خشم و کینه و غضب خالی هستم. دیروز حدودای عصر با خودم گفتم ای بابا رها کن همه این چیزارو چقدر به کار و رفتار دیگران فکر می کنی. مثلا مدتیه چله گرفتی نباید با اونایی که چله نمی گیرن یه فرقی داشته باشی. واقعا چرا با اونا هیچ فرقی نداری چرا؟؟؟
بعد سرم به کاری گرم شد و کلا فراموشم شد و بعد همون طرف خودش زنگ زد و فهمیدم دلیل این بی مهریهای اخیرش بیماریش بوده. از خودم خجل شدم و فهمیدم انسان بسیار کوچک و خاری هستم. حب نفس من را به کجا کشیده . چند تا چهل روز دیگه تا پرده خشم، پرده کینه، پرده خود برتر بینی، پرده حسد و .... از جلوی چشمهام بره کنار. امروز نماز صبح دعا کردم با دلی که دیگه الان مطمئنم هنوز خیلی جا داره تا طاهر و پاک بشه دعا کردم و گفتم خدایا این پرده های رنگ رنگ را که جلوی چشمم را گرفته کنار بزن. خدایا نذار جهل و غضب و کینه و انتقام جویی و حماقت پرده های مقابل حقیقت بشن. خدایا امروز باید یک مرثیه برای روح بیمارم بخونم . برای جانی که عاشق نشده برای روحی که طاهر نشده و فکرمی کردم چهل روزه میشه صیغلش داد. خدایا من بنده سمجی هستم . ناامید نمیشم . عاشق شدن، طاهر شدن و انسان شدن برای من چنان جذابیتی داره که حتی حالا که می دونم فاصلم زیاده باز هم ناامید نمیشم. من ادامه می دم. گفتم حتی اگر لازم باشه صد تا چهل تای دیگه. خدایا دوست دارم عشق واقعی را کشف کنم. کمکم کن خدای مهربان.